دلنوشته

ساخت وبلاگ
سلام ......

از امروز میخوان داستان بذارم براتون

دلنوشته...
ما را در سایت دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : داستان, نویسنده : matn241a بازدید : 14 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 18:25

توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... . . توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ... . دلنوشته...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : قسمت,داستان,عاشقانه,برای,ازدواج,کنید؟, نویسنده : matn241a بازدید : 8 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 18:25

تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ... من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... .   .   از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ... د دلنوشته...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : قسمت,داستان,دنباله,عاشقانه,برای,لحظه, نویسنده : matn241a بازدید : 6 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 18:25

چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .   .   دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدت دلنوشته...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : قسمت,داستان,دنباله,عاشقانه,برای,انتقام, نویسنده : matn241a بازدید : 6 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 18:25

بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... .   سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .   .   دوباره جمله ام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایی دلنوشته...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : قسمت,چهارم,داستان,دنباله,عاشقانه,برای,جذاب, نویسنده : matn241a بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 18:25

غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن ... سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .   بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... .   تا مرز جنون عصبانی بودم ... حالا دیگه حتی آدمی که دلنوشته...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : قسمت,پنجم,داستان,دنباله,عاشقانه,برای,غرور, نویسنده : matn241a بازدید : 8 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 18:25

خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... .   .   اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... .   .   تمام شرط دلنوشته...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : قسمت,داستان,دنباله,عاشقانه,برای,معامله, نویسنده : matn241a بازدید : 10 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 18:25

وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .   به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر دلنوشته...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : قسمت,هفتم,داستان,دنباله,عاشقانه,برای,زندگی,مشترک, نویسنده : matn241a بازدید : 14 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 18:25

رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... .   چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ...   .   .   فرد دلنوشته...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : قسمت,هشتم,داستان,دنباله,عاشقانه,برای,معادله,قابل, نویسنده : matn241a بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 18:25

نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ...   .   به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .   .   یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خو دلنوشته...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : قسمت,داستان,دنباله,عاشقانه,برای,حلقه, نویسنده : matn241a بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 18:25